کیک تولدی که طعم غصه داشت!
یادداشتهای یک راهنما : کیک تولدی که طعم غصه داشت!
با تقدیم دو شاخه گل رز سرخ بهنشانه یک خوشآمدگویی دوستانه، تورمان را شروع کردیم. یک زوج استرالیایی. همان وقتی که از دیدن گلها چشمانشان برق زد و بیشتر از یک بار تشکر کردند، فهمیدم باید مهربان باشند.
سفرمان را از تهران آغاز کردیم و به شیراز رفتیم. وقتی در آرامگاه حافظ از عرفان برایشان گفتم و نمادهای عرفانی بهکاررفته در معماری بنا و شعرهای حافظ، با دقت زیادی گوش میدادند. از پرسشهایشان حدس زدم اطلاعات خوبی در این زمینه دارند. توضیحاتم که تمام شد، «سالی» از من خواست تا کتابفروشی همراهیاش کنم. عادت داشت در هر بنا یک یادگاری مثل کارت پستال بخرد؛ اما اینبار بهدنبال چیز دیگری بود. چند آویز با کتیبههای قرآنی و بیتهایی از حافظ توجهش را جلب کرده بود. از من خواست برایش ترجمه کنم و در نهایت آنها را خرید. برای هدیه تولد پسرش که حضور نداشت، میخواست. گویا دانشجوی مطالعات اسلامی بود و به معماری اسلامی و عرفان و خوشنویسی علاقهمند. اینجا بود که فهمیدم بههمیندلیل اطلاعاتشان در این زمینه زیاد است تا جایی که بعضی کلمات و جملههایی که در کتیبههای مساجد بود، میدانستند و از بازی که هنرمند خوشنویس با پیچوتاب قلمش کرده بود بهوجد میآمدند.
سفرمان را به شهرهای دیگر ادامه دادیم. روزهای پایانی بود که به اصفهان رسیدیم. در جلفا که قدم میزدیم «سالی» با دیدن شیرینیفروشی از من خواست کمکش کنم تا برای فردا که تولد پسرش بود کیک تولد بخرد. به او قول دادم که روز بعد این کار را خواهم کرد تا بهجای یک کیک شبمانده، با یک کیک تازه تولد پسرش را جشن بگیرد. موقع ناهار «سالی» از پسرش برایم گفت. چند سال پیش به ناگهان فهمیده بودند پسرشان بیمار است و ظرف یک هفته او را ازدست داده بودند!
«سالی» پرستار بازنشسته و همسرش «فیلیپ» پزشک بازنشسته بود… حرفهای سالی را میشنیدم؛ اما درکشان برایم دشوار بود. تابآوردن این غم بزرگ خودش بهاندازهکافی سخت بود؛ اما اگر پزشک باشی و جان خیلیها را نجات داده باشی ولی نتوانی به فرزند خودت کمک کنی واقعاً دشوار است.
یاد هدیههایی که در آرامگاه حافظ برای پسرش خرید افتادم: «برایش در خانه یک نیایشگاه درست کردهام و چیزهایی که دوست دارد آنجا برایش میگذارم.»
واقعاً دردناک بود. اشکم سرازیر شد. اینجا بود که این زوج استثنایی مرا دلداری دادند: «ناراحت نباش. ما هیچوقت حس نمیکنیم او وجود ندارد. او همیشه کنار ماست.»
دیگر حرفی برای گفتن نبود. نوع باور قلبی محکم آنان به زندگی پس از مرگ و جاودانگی، تبلور تمام شعارهایی بود که ما در مذهبمان فریاد میزنیم؛ ولی شاید با تمام وجود باورشان نمیکنیم.
روز بعد طبق قولی که داده بودم کیک را سفارش دادم. در یک کافیشاپ نشستیم. شمع را آنان به جای پسرشان فوت کردند: «تولدت مبارک ویلی.»
با لبخندی بر لب و بغضی در گلو به آنان تبریک گفتم و سعی کردم در این موقعیت عجیب که تابهحال در آن قرار نگرفته بودم همراهیشان کنم. هرچه باشد من یک راهنما هستم و در هر سفر درسی نو از زندگی میگیرم. این بار درس من «پذیرفتن مشیت الهی از زوجی نامسلمان بود».
نشر: مجله گردشگری سپاهان (کوله)
مرضیه فرزانه (راهنمای تور- کارشناسارشد گردشگری)